کد مطلب:259303 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:191

معجزه هایی در سفر
یحیی بن هرثمه گوید: من در بین راه معجزه های عجیب و غریبی از امام هادی علیه السلام دیدم كه از آن جمله این است:

در یكی از منزل گاه ها باراندازی كردیم كه آب نبود. ما ترسیدیم كه خودمان و



[ صفحه 59]



مركب های سواری و شترانمان از تشنگی تلف شویم، جمعیت دیگری از اهل مدینه نیز با ما حركت كرده بودند.

امام علیه السلام فرمود: گویا در این مكان به فاصله ی چند میل دیگر آب یافت شود؟

ما گفتیم: اگر تفضلی می فرمایی، ما را از این وادی به آنجا هدایت كن.

امام ما را از جاده خارج كرد، وقتی كه به قدر شش میل راه رفتیم در یك وادی وارد شدیم كه دارای گل ها، باغچه ها، چشمه ها، درخت ها و زراعت هایی بود، در آن مكان زارع و فلاح و احدی از مردم وجود نداشت، پیاده شدیم، آب آشامیدیم، مركب های سواری را سیراب كردیم، تا بعد از عصر در آنجا استراحت كردیم.

بعد از آن توشه برداشتیم، خود را سیراب كردیم، مشك ها را پر از آب نمودیم، وقتی كه مقداری راه رفتیم نزدیك بود من تشنه شوم، ظرف آب نقره ای من همراه یكی از فرزندانم بود كه آن را به كمربند خود می بست، من از پسرم آب خواستم.

دیدم زبانش گرفت و لكنت پیدا كرد، نگاه كردم دیدم ظرف آب را فراموش كرده و در منزل قبلی كه بودیم به جای نهاده، من با تازیانه به اسب تیزرو خود زدم، آن اسب به سرعت تمام رفت تا به آن موضع رسیدم. وقتی كه در آن موضع رسیدم، دیدم آن وادی بیابانی خشك و بی آب و گیاه شده، نه زراعتی. نه سبزه ای!

مكان پیاده شدن خودمان را دیدم، پشگل اسب ها و شترها و محل خوابیدن آنها را مشاهده كردم، ظرف آب هم در همان موضعی بود كه پسرم نهاده بود، ظرف آب را برداشتم و برگشتم.

از این جریان چیزی نفهمیدم، وقتی كه به قافله رسیدم، دیدم امام هادی علیه السلام در انتظار من است. آن حضرت لبخندی زد و به من چیزی نفرمود، من هم چیزی به آن بزرگوار نگفتم، فقط از جریان ظرف آب پرسش كرد.

گفتم: آن را پیدا كردم.

یحیی بن هرثمه می گوید: روز دیگری كه هوا آفتابی و بسیار گرم بود و ما زیر آفتاب بسیار سوزنده ای بودیم، امام هادی علیه السلام از جای خود حركت كرد، لباس بارانی را پوشید، دم اسب آن حضرت گره زده بود، زیر آن بزرگوار - یعنی به پشت



[ صفحه 60]



اسب - نمدی گسترده بود، اهل قافله از عمل آن حضرت تعجب كرده خندیدند، گفتند: این مرد حجازی موقع آمدن باران را نمی داند؟!

همین كه چند میلی راه رفتیم، ابر تاریكی از طرف قبله پیدا شد. به سرعت بالای سر ما قرار گرفت، باران شدیدی نظیر دهانه مشك بر سر ما ریزش كرد كه نزدیك بود تلف و غرق شویم؛ باران به نحوی شدید شد كه آب از لباس های ما به بدنمان سرایت كرد، كفش های ما پر از آب باران شد، باران از آن سریع تر بود كه ما بتوانیم پیاده شویم و نمد اسب ها را برداریم. ما نزد امام علیه السلام رسوا شدیم، آن حضرت از روی تعجب به كار ما لبخند می زد.